کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

کیمیا، دختری از ورای آسمانها

یک اتفاق مهم تو زندگی من ......

امروز یه اتفاق مهم و قشنگ تو زندگی من افتاد.......خیلی قشنگ  مامان دیگه داشت ذوق مرگ میشد هههههههه   من دندون دار شدمممممممممممممم یوهووووووووووووووو دیگه خدمتشون میرسم هههه امروز داشتی تو بغلم گریه میکردی که یه دفع دیدم یه چیز سفید رو لثه ات سبز شده!!!!نمیدونی چکار کردم که از بس ذوقت رو کردم ...تو گریه میکردی و من هیچ تلاشی در جهت اروم کردنت انجام نمیدادم تا ببینم درست دیدم!!!!بلههههههههههههههه دندون دراورده بودی......سریع زنگ زدم به بابات و بهش گفتم اونم باور نمیکرد کلی خوشحال شد اخه تب واینا نداشتی اذیتمون هم نکردی گلممممممممممم الهی من قربونت برم با اون دندونات عزیزم ....بازم باور نکردم رفتم ...
30 دی 1390

و من ادامه دارم.......

ای وایییییییی پیدام کردی مامانی به خدا همشون مال خودمه دیدی گول خوردی کنترل تی وی هم تو سبد اسباب بازیم قایم کردم ههههه و وقتی کیمیا با دقت هر چه تمام تر بیبی انیشتین میبیند....با اون تیپ پسرونت!!!!! دالیییییییییییییییی مامانی بیا در گوش ات یه جیزی بگم.... قربونت برمممممممممممم   دیگه فکر کنم نمیرسم آپ کنم تا امتحانام تموم بشه........ولی همه رو واست نگه میدارم با هم مینویسم عزیزم.....   ...
19 دی 1390

و اما من تا نیم سالگی.....

از چند روز پیش میگی آّب ب ب ب ب و!!!!! واسه اولین بار گفتی ن! دیگه اینگه خیلی باحال و منحصر به فرد میخوابی...... ببین: حتما باید سر تو یه چیزی قایم بشه تا خوابت ببره.... کوچولوتر که بودی اینکارو که میکردی واسه اینکه یه وقت زبونم لال خفه نشی اون زیر می یومدم از روت بر میداشتم....تو هم این موضوع رو فهمیده بودی و هر وقت میخواستی ما بیام سراغت میرفتی ازیر ملافه یا پتو دوتا دست و دو پاهاتو می کشیدی و شروع میکردی غر غر کردن که یعنی من گیر کردم اوایل می‌اومدم مثلا نجاتت میدادم ....بعد دیدم نه داری کلک میزنی و خودت میتونی بیای بیرون چون وقتی تی وی رو تو اون حال یه دفعه روشن میکردم مثل جرقه میزدی بیرون!!!!!!!!!!!...
18 دی 1390

و آنگاه که من 6 ماهه شدم......

چه زود گذشت باورم نمیشه به این زودی نیم ساله شدی عروسکمممممممم....... و البته باور نمیشه که واکسن 6 ماهگی به این راحتی گذشت ....خدا میدونه که سر 2 ماهگی و 4 ماهگی چی کشیدی و ما چه کشیدیم نزدیک 9 ساعت واسه هردو از دردا جیغ زدی و گریه کردی نه شیر خوردی و نه خوابیدی ولی این دفعه نه....خیلییییییییییییییییییی رویاییی گذشت (فقط یه کم تب داری و بی حالی الان ولی از اون درد وحشتناک خبری نیستت که نیست ) و رفت تا 6 ماه دیگه ....اوفیییییییییی خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت................. 5 شنبه از راه دانشگاه به مناسبت 6 ماهگیت کیک و شمع و بادکنک خریدم ولی تا رسیدم خونه زودی رفتی واسه خواب شب .......
18 دی 1390

من عاشق پدر و مادرم هستم

آدما تا وقتي کوچيکن دوست دارن براي مادرشون هديه بخرن اما پول ندارن. وقتي بزرگتر ميشن ، پول دارن اما وقت ندارن. وقتي هم که پير ميشن ، پول دارن وقت هم دارن اما . . . مادر ندارن!... به سلامتي همه مادراي دنيا...     پدرم ، تنها کسي است که باعث ميشه بدون شک بفهمم فرشته ها هم ميتوانند مرد باشند !   شرمنده مي کند فرزند را ، دعاي خير مادر ، در کنج خانه ي سالمندان ... خورشيد هر روز ديرتر از پدرم بيدار مي شود اما زودتر از او به خانه بر مي گردد ! به سلامتيه مادرايي که با حوصله راه رفتن رو ياده بچه هاشون دادن ولي تو پيري بچه هاشون خجالت ميکشن ويلچرشونو هل بدن !!!  ...
13 دی 1390

1 ساله شدن حضور کیمیا تو زندگیمون

با همه خستگی که دارم  (اخه امروز روز شلوغی بود امتحان و تحویل 5 تا تمرین 30 صفحه ایی و ....)  دلم نیومد که نگم امروز چه روزه قشنگی هست..... یک سال پیش تو یه همچین روزی ما فهمیدیم تو داری میای آره پنج شنبه 20 آبان 1389 ساعت 0 شب (یعنی ساعت 12 چهارشنبه ) بی بی چک من در کمال ناباوری من و بابا + شد اخه فکر نمیکردیم به این زودی بیای ولی نگو که تو چمدونت رو بسته بودی و کفشاتم پات کرده بودی و فقط منتظر بودی ما دعوتت کنیم که با سر بپری تو دل این زندگی . یه خط پرنگ و یه خط کمرنگ بازم باور نکردیم و منتظر موندیم تا شنبه بشه و بریم آزمایش. 5 شنبه صبح هم با دوستان یعنی خاله فاطمه و خاله صدیقه و همسرانشون رفتیم کوه ...
9 دی 1390

واکسن 4 ماهگی

واییییییییییییییییییییی که چه روز  و شبی گذشت به هممون یعنی من و بابا  تو فسقلی..... از دفعه قبل بیشتر اذیت شدی چون عاقل تر هم شدی بودی بیشتر میفهمیدی با چه مظلومیتی گریه میکردی خدا میدونه آدم دلش کباب میشد......بمیرممممممممم بلاخره گذشت و الان یه پله به سمت سلامتی بالا رفتی ...... یکشنبه 15 ابان  آماده شدیم رفتیم بهداشت واسه واکسن فردا هم که عید قربان بود و بابای تعطیل که کمک من باشه تو هم بی خبر از همه جا ...... رقتیم  قد و وزن رو گرفتن همه چیز هم خوب و رفتیم واسه واکسن تا خانمه اومد اسمت رو وارد کنه تو دفترش تو بغل بابا نشته بودی نمیدونم چی شد ....از صحبت های ما چیری فهمیدی یا از اونجا فه...
9 دی 1390

بدون شرح!!!

عکس که بی توضیح نمیشه: من یاد گرفتم پستونکم رو خودم درمیارم و دوباره میزارم دهنم یوهوووووووو (چه کار سختی!!!!خیلی خوشحالم که از پسش بر اومدم ههههه) به خدا مامانم موهای منو شونه میکنه موهای من درست نمیشه باز میپره تو هوا ......منتظرم بلند بشه ایشالا..... من اگه میفهمیدم این دنیا کجاست که من 4 ماهه و اندی است اومدم توش خوب بودا!!! من کلاه دوست ندارم با چه زبونی بگممممممممممم اره دیگه راهشو بلدید دیگه پستونکککککککککککک ای خداااااااااااااااااا کی این زمستون تموم میشه من از شر این لباسا راحت بشممممممم اخه نمیشه توش نفس کشید.... کیمیا:مامان جون بسه تروخدا خسته شدم دیگه... مامان:چشم عزیزم باشه حق باتو هست ما...
9 دی 1390

ماجراهای دخملی شماره 1(کتاب خوانی).....

از امروز میخوام ماجراهای تو رو شماره وار بنویسم ....... دخترم کتاب میخونه فقط به شیوه خودش ههههههههه عجب کتاب باحالی چه ماجراهایی ممکنه رخ بده حالا یه کم برم تو عمق ماجرا......هههههه حالا برم صفحه بعد بببینم بالاخره چی میشه.... اااااا تموم شد که؟!.....   بزار حالا یه کم بخورمش ببینم مزه اش چه جوریه.....ههههه بیا مامان خوندم تمون شد..... یوهو کلی چیزی یاد گرفتم....... پایان ...
9 دی 1390